شاید بیشتر نفس میکشیدم
مدت مطالعه : دو دقیقه
یادمه مادربزرگم باغ چایی داشت،
البته ملک اش متعلق به پدر بزرگم بود، ولی تو ذهنم اینجوری نقش بسته بود که خونه مادربزرگه،
من هیچ وقت برگ چایی چیدن و خشک کردنش رو ندیدم
ولی خیلی میون چایی باغای درهم تنیده شده، راه رفتم، دراز کشیدم، نشستم، فکر کردم، خلوت کردم،
انگاری که خلوت کردن و فضای طبیعت سرسبز با هم هارمونی دارن،
یه شعف و شوقی توی فضای خلوت و سکوت طبیعی اش هست،🍃
تو کودکیام نمیدونستم سختیا و دردا و زخما و آسیب هایی که به وجودم میخوره، داره مرحله به مرحله منو از قربانی و ناجی و ظالم بودن میاره روی راهبر بودن،
که اگه میدونستم شاید عطاش رو به لقاش میبخشیدم،
ولی انگار جهان هستی داشت، چیزای بزرگتری رو رقم میزد
نمیدونم تجربیات اون سالهای، کودکیم، نوجونیم، و جونیم، داشتن منو پخته تر و آماده تر میکردن واسه این روزا یا نه!
ولی اگه میدونستم یک روزی تو همچین نقشی قرار میگیرم،
شاید با لبخند با همراه صبر بیشتری اکسیژن تو هوا رو تنفس میکردم،
شاید بیشتر اون ثانیهها رو زندگی میکردم،
شاید بیشتر نفس میکشیدم،
بیشتر بو میکردم همون فضا و اتمسفر ساده رو،
که وجودم تجربیاتش عمیق تر بشه،
که وجودم آماده تر بشه واسه قدم های بزرگ،
که ظرف وجودم بزرگ تر بشه، واسه کارهای عظیم تو جهان،
روحم، نفس کشیدن تو فضای مرطوب باغ سرسبز تو همون سنین کوچیک بودنو انگاری طلب میکنه💞
وقتی از زاویه بالا ۳۶۰ درجه به زندگی نگاه میکنم، هیچ تجربه خوب یا بدی، رو نمیشه حذف کردن!
هیچ تجربهی تلخ یا شیرینی، قابل انتخاب، برای حذف شدن نیست!
عمیق تر و با تمام وجود تک تک ثانیه ها رو زندگی کنیم ♥️
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.